هیچوقت مثل اینبار این همه عمیق توی کوزهی شیر را نگاه نکرده بودم. میخواستم درست و حسابی تمیزش کنم… به همین خاطر هیچوقت متوجه نشده بودم که کف کوزه، شنزاری در حال گسترش یافتن بود که من از بالا، انگار سوار هواپیما باشم، به آن نگاه میکردم.
بین ریگهای روان فراوان که شبیه برکههای خشکشده بودند، ناگهان متوجه کاروانی شدم که به آرامی که به آرامی جلو میرفت. کمی پایینتر پرواز کردم و دیدم یک کاروان شتر است. گردن دراز حیوانات که در هماهنگی با راه رفتن نرم و نازکشان عقب و جلو میرفت، کاملا واضح بود.
دو تا ساربان هم همگام با آنها میرفتند، یکی جلو کاروان و دیگری عقبش، در رداهای بلند سفیدی که در باد تکانتکان میخوردند، بادی که به نظر میآمد با وجود هوای آبی روشن، حسابی سوزان باشد. تازه میخواستم بار کاروان را دقیقتر ببینم که شنیدم ساربان عقبی به ساربان جلویی گفت که طنین فوقالعاده ملتهب داشت.
بین ریگهای روان فراوان که شبیه برکههای خشکشده بودند، ناگهان متوجه کاروانی شدم که به آرامی که به آرامی جلو میرفت. کمی پایینتر پرواز کردم و دیدم یک کاروان شتر است. گردن دراز حیوانات که در هماهنگی با راه رفتن نرم و نازکشان عقب و جلو میرفت، کاملا واضح بود.
دو تا ساربان هم همگام با آنها میرفتند، یکی جلو کاروان و دیگری عقبش، در رداهای بلند سفیدی که در باد تکانتکان میخوردند، بادی که به نظر میآمد با وجود هوای آبی روشن، حسابی سوزان باشد. تازه میخواستم بار کاروان را دقیقتر ببینم که شنیدم ساربان عقبی به ساربان جلویی گفت که طنین فوقالعاده ملتهب داشت.
– از متن کتاب –
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.