یک تابستان دههی شصت. یکی از شهرستانهای فرانسه، کنار دریاچه، نزدیک سویس. ویکتور کمارا، راوی داستان، پسر هجده ساله و بیملیتی است که به خاطر مبارزه با ترس (ترس از جنگ؟ از فاجعهای بزرگ؟ از دنیای بیرون؟) و ناامنی و تهدیدی که پیرامونش حس میکند، در این شهر آبگرم مخفی میشود. آنجا با شخصیتهای مرموزی آشنا میشود، از جمله دکتری که اسم خودش را «ملکه آسترید» گذاشته… و خصوصا ایون، با سگ آلمانیاش…
او میکوشد منظرهها، لحظلات فرّار و فضای گذشتهی دور را دوباره زنده کند. ولی انگار از پشت شیشهی یک قطار، همه چیز پشت سر هم میآیند و میروند، طوری که دیگر چیزی جز یک سراب و چشمانداز تصنعی باقی نمیماند.
انسان بیریشهای در جستوجوی زمانی که از دست رفته و جوانییی که گذشته.
او میکوشد منظرهها، لحظلات فرّار و فضای گذشتهی دور را دوباره زنده کند. ولی انگار از پشت شیشهی یک قطار، همه چیز پشت سر هم میآیند و میروند، طوری که دیگر چیزی جز یک سراب و چشمانداز تصنعی باقی نمیماند.
انسان بیریشهای در جستوجوی زمانی که از دست رفته و جوانییی که گذشته.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.