مادرم مرا در آغوش گرفت، از شادی میدرخشید. گفت: «بفرمایید.» بستهی کوچکی را از جیب ژاکتش بیرون کشید.
جعبهی کوچک را باز کردم. مثل همیشه، آویزی نقرهای در بالای تشکی مخملی قرار داشت.
پرسیدم: «مامان، این چیه؟» در تاریکی خوب نمیدیدم.
«این نیمی از یک قلب است. برای زندگیای که در آن هرگز از هم جدا نمیشویم.»
از جعبه بیرون آوردم و بررسیاش کردم. دستهایم را روی لبههای ظریفش کشیدم.
«نیمهی دیگرش کجاست؟»
او گفت: «اینجا.» و دستبند خودش را نشانم داد، که با آویزهایش همانند درخت کریسمس تزیینشدهی ما سنگین بود. سپس مچ دستم را گرفت، آویز را اضافه کرد و دستم را بر قلبش گذاشت. «و درست اینجا. تو همیشه بخشی از من خواهی بود.»
جعبهی کوچک را باز کردم. مثل همیشه، آویزی نقرهای در بالای تشکی مخملی قرار داشت.
پرسیدم: «مامان، این چیه؟» در تاریکی خوب نمیدیدم.
«این نیمی از یک قلب است. برای زندگیای که در آن هرگز از هم جدا نمیشویم.»
از جعبه بیرون آوردم و بررسیاش کردم. دستهایم را روی لبههای ظریفش کشیدم.
«نیمهی دیگرش کجاست؟»
او گفت: «اینجا.» و دستبند خودش را نشانم داد، که با آویزهایش همانند درخت کریسمس تزیینشدهی ما سنگین بود. سپس مچ دستم را گرفت، آویز را اضافه کرد و دستم را بر قلبش گذاشت. «و درست اینجا. تو همیشه بخشی از من خواهی بود.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.